چند روزیه پدر و مادر و برادر رفتن مسافرت و من از همیشه تنهاترم ( از این میشه فهمید ما یه خانواده چهارنفره و خلوتی هستیم متاسفانه و حتی دریغ از یه خواهر مهربون L )
تنهایی هم غم داره هم راحتی هم لذت مخصوصا سر سفره سحر و افطار
حالا بماند خودم کدبانویی بلدم و غذا و درست میکنم ، والا به خدا پسر به این خوبی. J
تنهایی بیشتر وقتها با خاطرات میگذره به جای اینکه آدم را به تفکر و رشد سوق بده ، آدم باید تنهایی را تبدیل به نبردون (همون نبردبان ادبی) کنه و بره بالا اما خب بعضی وقت ها قدرتش نیست دیگه ، ان شاءالله که خدا قدرتش را بده و ما را تربیت کنه و رشد بده که به یقین هم داره همین کار را میکنه.
خاطرات خوش با تو بودنL
یا
خاطرات شمال محال یادم بره (آخ ببخشید اشتباه شد، یه وقت فکر نکنید من به صدای این خانم گوش دادمااا ، نه ، تو تاکسی بودم داشت میخوند منم ناخودآگاه حفظ شدمش J )
بگذریم.
یه ساعت پیش اومدم خونه دیدم یکی از ماهی های آکواریوم از آب پریده بیرون و جون داده L
خیلی ناراحت شدم ، مرغ عشقمم که تنها شده ! L
براش در گذاشتم نمیدونم چطور از اون گوشه پریده بیرون ! خیلی برام جالبه ، بعد اومدم ماهی مرده بیچاره را دستم گرفتم دارم با اون درز کوچیک اندازه میگیریم که چطور و با چه قانون فیزیکی از آب پریده بیرون. چی بگم والا.
خلاصه خدا رحمتش کنه ، آخه میدونید داستان من چیه !؟
اینکه من به هر چی دل میبندم خدا ازم میگیره ! حالا نه اینکه به ماهی دلبسته باشما ، نه ، همین که دوسشون دارم ، فکر کنم خدا زوم کرده روم به هر چی دل میبندم به صورت نامحسوس میاد کارش را میکنه و میره. ای بابا ، خدایا هوا ما را هم داشته باش ، اون حکمت و خیریتت را هم اینوری بچرخون J
راستی به نظرتون کسی با خدا مزاح (همون شوخی خودمون) کنه خدا پسگردنی میزنه بهش یا ازش ناراحت میشه !؟ J
یا از هر چیزی که میترسم سرم میاد. J ما هم با خدا داستان داریم شایدم خدا با ما داستان داره ، نمیدونم والا. J
درباره این سایت